1- اگر نقش خانواده و جامعه را در تربیت مساوی بدانیم، بنظرمی رسد وزنی که خانواده در این عرصه داردآنطور که باید جدی گرفته نشده. چندی قبل مهمان دوستی بودم که خدا به تازگی چهارمین فرزند را به او بخشیده. چند شبی کنارش بودم و شاهد شب بیداریها و مرارتهای فوق تصور بچه داری. صبحدمی پس از نماز صبح چشمم به او افتاد؛ همینطور که طفلش را روی زانو تکان میداد نشسته خوابش برده بود؛ داشتم دنبال راهی می گشتم که بدون بیدار شدن هردویشان طفل را از زانوی مادر جدا کنم که با جیغ طفل مادر از خواب پرید. گفتم فلانی چرا بچه دار می شوی؟ در تاریکی _روشنای آن صبحدم مکثی کرد و گفت چرا ندارد، بچه دار می شویم چون باید بچه دار شویم دیگر و بعد از فرط خستگی بیهوش شد. جوابش را که شنیدم آن سوال که در ابتدا برای خودم شوخی و مسخره می نمود بسیار جدی شد. در انتظار پاسخی در خور، خوابم برد. نزدیکای ظهر آن دوست بدنبال بدست آوردن هوشیاری اش پس از یک شب، بیداری کامل به تکاپوی یافتن پاسخ افتاده بود: میدانی لیلا تا بحال به این مسئله فکر نکرده بودم. اصلا مگر برای هرکاری لازمه آدم فکر کنه؟ خوب که فکر میکنم راست می گویی بلاخره یک دلیل بدرد بخور باید داشت.وااای لیلا چرا تا بحال به این قضیه از این زاویه نگاه نکرده بودم.
2= روابط خانوادگی و فامیلی بدلیل فراگیر بودنشان و وسعت درگیرشدنت در آن مجال تبارز پنهانی ترین خصیصه های شخصیتی و رفتاری افراد را فراهم می سازد. وای من از این همه سیاه چاله ها و کجی های شخصیتی و رفتاری. مسولیت پذیری، انصاف، احترام، همدلی، دلسوزی و ترحم، مهربانی و ادب بذر اولیه اش در خانواده کاشته می شود. نمی توانم بپذیرم مادر پدری در این راستا تلاش کرده باشند و نتیجه ندیده باشند. اصلا مادر پدرها ی ما حساس در این زمینه هستند یا ما علف هایی خودرو هستیم محصول یک باید بی تامل مادر پدرهایمان!؟
زادن ، این جدی ترین و مسولیت آورترین کنش انسانی چقدر ساده، ناخودآگاه و سهل گرفته می شود در میان ما.
صفا، سادگی، یکرنگی؛ ( بله همین یک رنگی) و خیلی از مفاهیم دیگر را بارها شنیده و بکار برده بودم اما هرگز به اندازه این روزها به مفهوم و باطن زیباشون پی نبرده بودم. خوب که فکر می کنم فهم این امور بیشتر از قاعده « تعرف الاشیاء باضدادها» پیروی میکند و من بدلیل افراط در سادگی و خوب دیدن آدمها یا شایدم سر در لاک دانش عقلی داشتن و دوری از مقولات تجربی از این دست، فرصت لازم برای فهم اضداد را تاکنون کمتر یافته ام.
این مدت که تصمیم گرفتم گوش و چشممو بیشتر بازکنم مشاهدات دردناکی نصیبم شده؛ زرنگ بازی، تظاهربه حسن نیت، دورویی، فرصت طلبی، سوء استفاده از مدارا و تحمل طرف مقابل رو زخم هایی چرکین براندام روابط انسانی یافتم که اصلی ترین پیامدش در روان آدمی ترس از مواجهه با انسانهای نقاب پوش هزار چهره است.
گاهی هم وسط مهرورزی به این دیگری نقاب پوش، حس بلاهت بهت دست میده؛ وقتی فکر میکنی نکنه دیگری داره پیش خودش فکر میکنه نفهمیدی پشت این نقاب متعفن چه حقیقت تلخی رو پنهان کرده.
رویهمرفته مهرورزی بی قید و شرط رو دوست میدارم هرچند در نظر دیگری، این رفتار مصداق سفاهت من و ظفرمندی و زرنگی خودشان باشد اما یک چیز این وسط برام عمیقا جای تامل دارد؛ لبخند به یک چهره پرنقاب هرچند مرا راضی و آرام می کند از کجا به بعد برای آن چهره پر نقاب مضر می تواند باشد؟؟؟ مسولیت من در این میدان چیست؟
قربانت شوم خدایا !!!
بعضی امتحانهایت در عین سادگی و پیش افتادگی خیلی فرسایشی و کشنده اند. یکی از این نوع امتحانها همجواری با ادمهایی است که سقف فکر و فهم شان آنقدر پایین است که سلامت را هم دشنام تفسیر می کنند. همچین که چندبار گذرت به آنها افتاد و تاویلهای ناکجاآبادی شان شامل حالت شد دیگر هنگ می کنی؛ دیگر هر وقت چشمت به چشمشان افتاد می مانی چه بگویی؟ چه نگویی؟ چه رفتاری درست است چه رفتاری نباید از تو سر زند؟ مخصوصا اگر آدمی ساده و هپروتی باشی.
عارفان واصل می گویند عالم عالم نشانه هاست؛ یعنی اگر دیدی سنگی جلو پای لنگت قرا ر گرفت آنرا نشانه ای از یک واقعیت بدان که شاید نباید اتفاق می افتاده و افتاده یا شاید باید اتفاق می افتاده و نیافتاده. این یعنی اگر یک وقتی بعد مدتها خبر ناخوشی شنیدن، خوشی از راه رسید و نارسیده با بی جنبگی آدمیزادگان برهم خورد جایی برای ملامت خودت بگذار، احتمالا شری از تو سرزده که داری تاوانش را می دهی یا استعدادی برای ارتقا داشتی که این رویداد بهای به فعلیت رسیدن ان استعداد است. ولی خدایا !! قربانت شوم میشود کمی کوتاه بیایی و حداقل گاهی جلو فاسد شدن مزاج خوشی را که بعدمدتها از راه رسیده بگیری. قربانت شوم ما که همیشه در خدمت همه نوع ابتلایت هستیم .
یک درخواست دیگر: لطفا به ما جنبه بده. جنبه ی دیدن خوشی دیگری را. جنبه ی نپریدن وسط خوشی دیگران و برهم نزدن خوشی دیگری را. جنبه ی خوش بودن به خوشی دیگری را. جنبیه ی از خوشی دیگری به خوشی رسیدن را.
زیاد اتفاق افتاده است پسران دانشگاه مزاحمت های تلفنی برای همکلاسیهای دخترشان ایجاد کرده اند؛ دخترک بیچاره با لرز و ترس و شرمی عمیق بعد کلی مِن مِن کردن موضوع را با تو در میان می گذارد و مستاصل و حیران و نگران از اینکه اگر خانواده ام ، در و همسایه و ایکس و ایگرگ بفهمند چه کنم؟؟؟ اینها فاجعه هایی انسانی اند که در این سرزمین دیده نیمی شوند؛ کدام دین و مکتب گفته است دیگری شیطنت بخرج دهد و منتفع شود ولی تو بخاطر تقصیر ناداشته سرشار از حس شرم و خجلت و گناه شوی . تاثیر این احساسات بر روان یک انسان؛ یک انسان ظریف و لطیف را باید جدی گرفت. ما در سیستم تربیتمان اشتباهات فاحش داریم. ما تمام بار عفت عمومی را بر گرده زن و دختر این جامعه تحمیل کرده ایم. هر جا حریم حیا شکسته می شود، هرجا عفت جریحه دار می شود بار ملامت را به سمت زن روانه می کنیم در عوض تا صدایی در نفی تعدد زوجات و صیغه های بی حد و مرز بلند می شود فریاد وااسلاما سر می دهیم. قصدم از این تراژدی نویسی این بود که بگویم یک قدم موثر برای رفع ظلم به زن مدیریت حیت های ما دینداران است؛ اینکه چه حساسیتی و در کجا باید بخرج دادمهم است.
در یکی از کلاسهایم دخترکی عاشق آموختن و با آی کیوی بالا حضور دارد که منظور و مراد من گوینده را خیلی دقیق می گیرد. کم حرف می زند ولی الحق و الانصاف هر دفعه لب به سخن باز می کند راست و پوست کنده سر اصل مطلب می رود. امروز چندین مرتبه نزدیک بود حین ارائه کنفرانسش این جوانه ی زیبا را در آغوش بگیرم .
در کلاس دیگرم دخترکی با آی کیوی بالا ولی چالشی دارم که هرچند تقلای دانستنش بسیار است اما چلنج های ذهنی و وجودی اش از او موجودی پریشان و بی قرار ساخته است. او که بر دروس دینی طغیان کرده و به روانشناسی روی آورده است، در رابطه ی دورشو، نزدیک شو از من بسر میبرد. وقتی بعد فلسفی ام تقویت می شود عمیقا به من نزدیک می گردد اما مواضع دینی ام او را در خود فرو می برند؛ گاهی اصرار بر طرد هر نوع پیام و محتوای دینی با حسی از بهت زدگی و تامل از اینکه چرا فلسفه گویی چون من هنوز در خم کوچه دین مانده است، در او چنان مخلوط می گردند که سکوت، سراپای این موجود شلوغِ پر چانه را می گیرد.
هردویشان را عمیقا دوست دارم و از جانم برایشان می گذارم.
هرچند در میان پسرها دانشجویان با آی کیوی بالا و علاقمند فهم درست بسیارند اما متاسفانه مشکلات زندگی مانع از بروز استعدادهایشان شده است. در اغلب کلاسهایم دخترها در صدر قرار دارند.
------------------
پ.ن: معلوم نیست در دوران طالبان چه تعداد از این موجودات دوست داشتنی تلف شده اند.
امروز یکی از شاگردان کلاسمان می گفت: « استاد جان! حس میکنم توان رفتن این راه را ندارم، با خود گفتم شما که تا اینجای راه پیش رفتید چه کشیده اید!؟ »
از یک شورشی شوریده بر همه قالبها و فرم ها و گفته ها و یافته ها و بافته ها انتظاری جز این نمی رود که بچه مردم را به این روز درآورد.چقدر نگرانش شدم، در عین حال چقدر حس خوبی به من دست داد، از تلقین مفاهیم و جملات قالب بندی شده به آدم های با شعور و واجد شخصیت مستقل بیزارم. میدانم تجربه فهم، تجربه تصمیم و انتخاب ، تجربه ی بودن سخت است و آوارگی دارد ولی بدون اینها جهان ما آدمها جهان بی روحی خواهد بود.
درست است میشورانمتان ولی تا آخرش با شما خواهم ماند!!
«من جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا»
قوه قهریه یا چیزی بنام زور در جای خودش پدیده خوبی است. در مورد آدم های مبتلا به فقر انگیزه و آدم هایی که از فرط کمال گرایی درجا زده اند، کارگشاست. طی دو هفته گذشته تحت تاثیر قوه قهریه آنقدر کار از این وجود بی رمق کشیدم و کشیدند که برای خودم باورکردنش دشوار است.
خوب که فکر می کنم تحت تاثیر زور موجود، بعدمدتها نگاه سلبی موفق شدم ارزشهایی ایجابی بیافرینم؛ و بجای قدم های در نیمه راه سقط شده، یک «رفتن» کامل بجای بگذارم. «دیگری» در «چه بودن» و «چگونه بودن» ما خیلی نقش دارد؛ در متنی خنثی و فاقد اختیار آفرینشگری بهترین استعدادها در نطفه خفه خواهند شد؛ ممکن است لبریز از توان و قوه های جور واجور باشی ولی تا وقتی میدانی برای عرض اندام نیابی عملا هیچی. هیچ هیچ. هر قدم که بر می دارم ده مطالبه ی قدم از پسش جوانه می زند؛ مطالباتی که جدی اند و کاری ندارند تو در تعلیق بسری می بری یا جنونِ از خود بیخود شدگی. از تو اقدام می خواهند. نمیدانم تا کجا با این جریان همراه خواهم ماند ولی اعتراف میکنم در متن جدیتِ کار، اقدام و آفرینشگری هایی از این دست من همچنان شوخی ای بیش نیستم. شبگردی، دلانه نوشتن، موسیقی، شعر، سیب قرمز و این پاییز انار مسحور کننده وطنی اضلاع جدی درونم را تشکیل می دهند و بس.
اعتراف میکنم از مرجع شدن بیزارم. جدیتش را بر نمی تابم !!
تجربه های جدی ام رمقی برای جدیت اجتماعی نگذاشته است!!
درباره این سایت