صفا، سادگی، یکرنگی؛ ( بله همین یک رنگی) و خیلی از مفاهیم دیگر را بارها شنیده و بکار برده بودم اما هرگز به اندازه این روزها به مفهوم و باطن زیباشون پی نبرده بودم. خوب که فکر می کنم فهم این امور بیشتر از قاعده « تعرف الاشیاء باضدادها» پیروی میکند و من بدلیل افراط در سادگی و خوب دیدن آدمها یا شایدم سر در لاک دانش عقلی داشتن و دوری از مقولات تجربی از این دست، فرصت لازم برای فهم اضداد را تاکنون کمتر یافته ام.
این مدت که تصمیم گرفتم گوش و چشممو بیشتر بازکنم مشاهدات دردناکی نصیبم شده؛ زرنگ بازی، تظاهربه حسن نیت، دورویی، فرصت طلبی، سوء استفاده از مدارا و تحمل طرف مقابل رو زخم هایی چرکین براندام روابط انسانی یافتم که اصلی ترین پیامدش در روان آدمی ترس از مواجهه با انسانهای نقاب پوش هزار چهره است.
گاهی هم وسط مهرورزی به این دیگری نقاب پوش، حس بلاهت بهت دست میده؛ وقتی فکر میکنی نکنه دیگری داره پیش خودش فکر میکنه نفهمیدی پشت این نقاب متعفن چه حقیقت تلخی رو پنهان کرده.
رویهمرفته مهرورزی بی قید و شرط رو دوست میدارم هرچند در نظر دیگری، این رفتار مصداق سفاهت من و ظفرمندی و زرنگی خودشان باشد اما یک چیز این وسط برام عمیقا جای تامل دارد؛ لبخند به یک چهره پرنقاب هرچند مرا راضی و آرام می کند از کجا به بعد برای آن چهره پر نقاب مضر می تواند باشد؟؟؟ مسولیت من در این میدان چیست؟
درباره این سایت